گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

یه سوال مهم

زندگی مثه برق و باد میگذره آدمها هم با همون سرعت دنبالش میدوند گاهی در کنار همین روزمرگی ها اتفاقاتی میافتن که باعث میشن آدمها از دویدن دست بکشن و بایستن به فکر کردن. اونوقت از خودشون سخت ترین سوال زندگی رو بپرسن: " چرا؟!"

چیزی که این وسط مهمه نه اون اتفاق هست و نه هم خود سوال، بلکه مهم جوابی هست که هرکسی برای پرسشش داره. اگر قانع کننده باشه که آدمها دوباره رد زندگی رو میگیره و همچنان دنبالش می دوند. ولی وای به وقتی که جوابی نداشته باشن. اون موقع است که دیگه نه نای ادامه دادن دارن و نه هم امکان موندن یا برگشتن! 


این جور موقع ها مهم نیست کجای زندگی هستی یا چقدر عقب افتادی ازش،باید بشینی، بشینی و پاسخ چرایی زندگیت رو پیدا کنی. باید قشنگ سنگهات رو با خودت وا بکنی و رو قانع کنی که زندگی ارزش اینهمه سگ دو زدن رو داره، اونوقت اگه روزی دوباره متوقف شدی می تونی بعد یه مکث کوتاه دوباره از سر نو شروع کنی و سریعتر از قبل بدوی...


10(من و مرگ 1)

تا اون زمان نه به مرگ فکر کرده بودم، نه به معنا و مفهومش؛


جده، مادربزرگ مادرم زن مسنی بود، پشتش کوژ شده بود و صورت ریز و چروکیده ای داشت اما همه ی کسایی که جوانی هاش رو یادشون بود گواهی میدادند که زن قدبلند و خوش بر و رویی بوده. گوششهاش سنگین بود ولی هر وقت با صدای بلند صداش می زدم جز "جانِ جده" جوابی نمی شنیدم. قبلا که سرحال تر بود و منم بچه تر شبهای تابستان میرفتم کنارش روی تخت وسط حیاط دراز می کشیدم، اونم برام قصه ها و افسانه های قدیمی رو تعریف میکرد و شعر می خوند، دوستش داشتم...

زمستان سال قبلش، توی برف خورده بود زمین و لگنش شکسته بود. بعد از اون زمین گیر شد و هر روز حالش بدتر میشد.

چند روز بود که جده دیگه چیز زیادی نمی خورد، نحیف و لاغر شده بود و نای صحبت کردن رو هم نداشت. 

مادربزرگم و مادرم گاهی پچ پچ می کردن و با افسوس سر تکون میدان. دایی های مادرم هم بیشتر جده سر میزدن حتی دایی کوچک مادرم هم از مشهد بلند شده بود و یک هفته ای بود که آمده بود خانه ی ما برای دیدن جده. غیرعادی بودن اوضاع رو حس می کردم اما نزدیک بودن یه اتفاقی ناگوار اصلا به ذهنم هم خطور نمی کرد!

اون روز صبح که بیدار شدم، برخلاف همیشه از توی حیاط صدای رفت و آمد و شلوغی می امد. از لای چوبهای پرده حصیری جلوی در یه نگاه به حیاط انداختم. دایی های مادرم و بچه هاشان توی حیاط بودند و مادربزرگ گریه و ناله می کرد، مادرم بغلش کرده بود و تلاش داشت تا از لیوانی که دستش بود و دو تا قند تهش داشتن دور می خوردند، بهش آب قند بده و خودش هم انگار گریه کرده بود.

نمی دونم چه حسی داشتم، فقط یادمه رفتم دوباره آرام خزیدم زیر پتو!

خواهر وسطی، نمی دونم از سروصدای من یا صدای خواهر جده که تازه امده بود و گریه و شیون راه انداخته بود، بیدار شد، سرش رو آورد بالا و با وحشت نگاهی به من کرد. گفتم: جده مُرد!!!

خوب یادمه رنگش پرید، شد همرنگ گچ دیوار. تندی از جاش بلند شد وهمینطوری که جده رو صدا میزد، دوید وسط حیاط. منم دنبالش تا دم حصیری جلوی در دویدم ولی همان جا ایستادم. وسط حیاط ایستاد، دور و برش رو ورانداز کرد و زد زیر گریه. مادرم مادربزرگ رو سپرد به یکی از فامیلها و خودش دوید طرف خواهر وسطی، بغلش کرد و شروع کرد به دلداری دادنش. خواهر وسطی که آرام تر شد، مادرم آوردش توی اتاق و تا من رو با چشمای اشک آلود دید گفت: اشکهات رو پاک کن، جده رفته پیش خدا! راحت شد، تو که دیدی این آخری ها خیلی بهش سخت می گذشت. تو باید قوی باشی، بیا! بیا دست خواهرت رو بگیر و ببرش بیرون. مراقبش باشی!

خودمم دلم میخواست برم بیرون اما جرات نمی کردم از اتاق بیام بیرون. پاهام دم در، کنار حصیری که می رسیدم سست می شد! هنوز چیزی نگفته بودم که آبجی وسطیه گفت: نه! من نمی خوام برم! من می خوام برم جده رو ببینم و باهاش خداحافظی کنم.

مادرم از همیشه بی حوصله تر بود، برخلاف همیشه زودی تسلیم شد و گفت: هر کار می خوای بکن! رو به من کرد و گفت: مواظبش باشی و رفت بیرون!

آبجی وسطیه با چشمای پف کرده رو به من کرد و با گریه گفت: با من میای بریم پیش جده؟!  

نمی دونستم چکار کنم، از طرفی باید باهاش می رفتم و مراقبش می بودم از طرف دیگه دلم میخواست هر چه زودتر از اونجا فرار کنم. نمی دونم چرا، شاید می خواستم از واقعیت فرار کنم. بهش گفتم : نه! من می خوام برم بیرون!

اما قبلش باید می رفتم دستشویی! تمام نیروم رو جمع کردم و پرده حصیری رو زدم کنار و رفتم توی حیاط. برخلاف انتظارم هیچ کس حتی متوجه من هم نشد. نمی دونم تحت تاثیر جو موجود بود یا بالاخره درک کرده بودم که چی شده، زدم زیر گریه و رفتم به طرف دهلیز که برم دستشویی.

از دهلیز یه نگاهی به اتاقی انداختم که جده توش بود. یه پارچه ی یک تکه ی سفید رنگ انداخته بودند روش، صاف دراز کشیده بود کف اتاق، پشت جده دیگه کوژ نبود! تنها برآمدگی که از زیر پارچه معلوم بود نوک دماغ قلمیش بود و انگشتهای شصت پاش! پنکه هم روی آخرین درجه اش رو به جده روشن بود. 

 

دیگه چیزی از اون موقع یادم نمیاد، فقط می دونم آبجی وسطی نه تنها رفته بود توی اتاق پیش جده بلکه موقع دفن هم رفته بود سر قبر و تا مدتها بعد هراز چند گاهی میزد زیر گریه و می گفت چرا روی جده خاک ریختن و کابوس میدید و منم هر بار بابت اینکه مراقب "بچه" نبودم  مورد سرزنش قرار می گرفتم

 

9 (زندگی و مرگ مشابه)

می خواستم سشوار رو بذارم کنار و موهام رو شونه کنم اما جایی بجز وان پر از آب برای گذاشتنش نبود، یه لحظه فکر انداختن سشوار توی آب و روشن کردنش از ذهنم گذشت... 

اما بعد از چند دقیقه فکر کردن، منصرف شدم! ولی منصرف شدنم بخاطر ترس از مرگ یا حتی علاقه به زندگی نبود، بابت این بود که نمی خوام بصورت تاکسیدرمی شده توی وان حمام بمیرم.

 می خوام کت و دامنی که آبجی وسطی برای عروسیش برام هدیه خرید رو بپوشم، ایندفعه اما بدون جوراب شلواری کلفت، ابروهام رو هم که با وجود اون همه اصرارش برای عروسیش برنداشتم رو بر دارم، نازک نازک!

بعدش موهام رو مرتب می کنم و همون رژی که خواهر وسطی برام خریده، همونی که الکی می گفت رنگ لبهاته تا ازش استفاده کنم، رو بزنم. اون ریملی که برای تولدم خریده بود رو هم می مالم به مژه هام. توی کیف حصیری که آبجی وسطی بهم داده بود، کارت عروسیش رو با نامه ای که بابا آخرین بار برام فرستاده بود رو میذارم. بعد می رم بالای بلندترین ساختمون شهر

و می پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم!

و درست مثله زندگی کردنم، از بالا به پایین، از عرش به فرش و از بلندی به پستی، می میرم ...

 

8 (اون آیسپک!)

اولین بار که اومدم ایران توی راه خونه خواهر کوچیکه برام "آیسپک" خرید،

خونه که رسیدیم نصفش رو خورده بودم بقیه اش رو گذاشتم روی میز و رفتم دستام رو بشورم،

وقتی برگشتم، گفتی: دوست نداشتی؟ نمی خوریش؟

آبجی کوچیکه بهم گفته بود تو آیسپک دوست داری،

منم گفتم: نه! زیاد خوشم نیومد.

وقتی آیسپک رو از روی میز برداشتی و شروع کردی به خوردن،

جگیرم آتیش گرفت، 

و وقتی یه نگاه به مامان کردی و گفتی: منم نمی خوام! تو می خوری بقیه ی آیسپک رو؟!

انگار کل دنیا روی سرم خراب شد،

می دونستم مامان هم آیسپک دوست داره،

خیلی با احتیاط گفتم: برم دو تا دیگه بخرم؟

هر دو با هم گفتین: نه!!! براچی؟ ما که دوست نداریم؟! فقط می خوریم که حروم نشه وگرنه بجای این میشه شیر خورد که خیلی هم بهتره! ( و البته خیلی ارزون تر!)

اون روز به خودم قول دادم، خیلی زود درسم رو تموم کنم، برگردم و برم سرکار و اینقدر پول دربیارم که بتونم مغازه ی آیسپکی رو براتون بخرم ...


اون ترم و ترم بعد هرچی درس که تونستم ورداشتم،

 آخر ترم، موقع امتحانا،دنبال موضوع پایان نامه بودم،

گفتی بعد امتحانا بیا ایران با هم برای موضوع پایان نامه ات یه فکر بکنیم،

اما 

دیر شد، تو رفتی قبل از اینکه بیام،  

و آرزوی اینکه بتونم خوشحالت کنم و برات چیزهایی که دوست داری رو بخرم برای همیشه به دلم موند


7 (اون روزها)

نسیم گرمی و خوشایندی می وزید، 

هوا کم کم داشت تاریک میشد،

مامان حیاط رو جارو کرده بود و یه فرش انداخته بود توی حیاط و رفته بود توی آشپرخونه،

بوی شام با بوی نم قاطی شده بود،

ما سه تا خواهری هم سرمون توی دفترها بود و توی نور کم سوی لامپ، تند تند می نوشتیم، ما دو تا بزرگتره دفتر مشقهامون رو گذاشته بودیم جلومون و خواهر کوچیکه دفتر نقاشیش رو،


با صدای زنگ در، همه دست از کار کشیدن، 

فریاد شادی خواهر کوچیکه ، کل خونه رو پر کرده بود: بابا اومد! نقاشیش رو برداشت و دودید طرف در،


بابا خسته و کوفته با یه لبخند روی لبش نون های گرم رو داد دست مامان و خواهر کوچیکه رو بغل کرد و اومد نشست روی فرش، 

مامان برای همه چایی آورد و بابا شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات روز.


توی این سالها که دیگه از اون خوشی ها خبری نیست، بابا و خواهر وسطیه هم نیستن، فقط این نسیم گرم پاییزی که من رو می بره به اون روزها!


چرا اون موقع ها خوب بود همه چی؟