اون قدیم ندیم ها بابا بزرگ و مامان بزرگ، عمه ، عمو کوچیکم و ما توی شهرستان خودمون زندگی می کردیم.
و تا سیزده سالگیم که عموم بابام رو به عنوان برادر بزرگتر قبول داشت و هنوز افسارش دست زنش نبود و بابام هم ورشکسته نشده بود سیزده بدرهای خانوادگی جالبی داشتیم.
همیشه بابا و عمو برنامه ریزی می کردن که کجا بریم. صبح نه چندان زود، عمو با ماشین بابابزرگ، ما و عمه و اگر از عموهای دیگه هم کسی شهرستان بود، هر کسی با ماشین خودش پشت سر هم به منظور بدر کردن سیزده راه می افتادیم به سمت خارج از شهر.
معمولا هم سر ظهر به مقصد می رسیدیم و بعد از پهن کردن زیراندازها، مامان، عمه و زن عمو نهاری رو که صبح توی خونه پخته بودند با گاز پیک نیکی گرم می کردن و دور یه سفره می نشستیم و با هم نهار می خوردیم. بعدش هر کسی یه جا ولو میشد و یه چرتی میزد. ما بچه ها هم می رفتیم دنبال چوب برای درست کردن چایی آتیشی می گشتیم. طرفهای عصر کم کم بساط چای آتیشی رو آماده می کردیم. چایی رو که می خوردیم دیگه هوا کمی خنک شده بود و هر کسی به سبک خودش سیزده اش رو به در می کرد:
مامان بزرگ ورقهای پاسورش رو از جعبه ی طلاییش در می آورد و دنیال نوه ای می گشت که باهاش ورق بازی کنه و نوه ها هر کدوم به طریقی سعی در جیم شدن داشتن، چرا که هیچ کس از قانون اصلی بازی با مامان بزرگ دل خوشی نداشت؛ مامان بزرگ باید همیشه برنده بازی می بود!
بابابززگ همون دور و بر قدم می زد و از شاهنامه و دیوان حافظ و سعدی شعر می خوند، گاهی هم با مامان بزرگ کل کل می کردن (حالا که فکر می کنم می بینم چقدر بابابزرگ تنها بود!)
مامان، عمه و زن عمو می نشستن به حرف زدن و روی اعصاب هم راه رفتن! برای من همیشه سوال بود که این سه نفر چرا اینطور داوطلبانه خودشون رو زجر میدن؟!
آقایون هم، البته بجز بابابزرگ که آدم معتقدی بود، شیشه های عرق رو از مخفیگاهش در می آوردن و می رفتن کنار جویباری یا جای سرسبزی و با مست کردن و شعر خیام و شاملو و ... خوندن سیزده رو به در می کردن!
ما بچه ها هم همگی راهی کوه و دشت و طبیعت می شدیم. از این کوه به اون کوه می رفتیم، پی گلهای لاله می گشتیم. دنبال پرنده ها می دویدیم و شعر می خوندیم، باد خنک بهار موها و صورتمون رو نوازش می داد و بوی سبزه ها گلها روحمون رو تازه می کرد...
توی اون طبیعت بکر فصل بهار رو با کل وجودمون حس می کردیم؛ شکوفه های گز، گلهای زرد و سفید بین سبزه ها، لاله های قرمز، لاله های زرد، صدای پر شور پرنده ها و نوای دلنشین و آب خنک جویبارهای حاصل از آب شدن برف کوهها، برکه ها و بچه قورباغه ها...
نزدیکهای غروب که می شد همه برمی گشتیم به محل ماشینها، بجز آقایونی که در بدر کردن سیزده زیاده روی کرده بودن، بله عموی کوچیک و بابا. معرکه از همین جا شروع می شد:
زن عمو که کلا به خودش زحمت نمی داد و با گفتن اینکه: " مشروب رو برادرش(یعنی بابای من!) آورده و خودش(یعنی عموی من) زیاده روی کرده و به من چه!" خودش رو از زحمت آوردن شوهر خلاص می کرد و می رفت می نشست توی ماشین، منتظر!!!
عمه هم بعد یکی دو بار تلاش بی فایده با گفتن اینکه " ما باید بریم همسرم فردا صبح زود باید بره سر کار" رفع تکلیف می کرد و همراه مامان بزرگ و بابابزرگ می رفتند!
مامان می موند و زحمت به شهر رسوندن این دو برادر مست؛
عمو بد مستی می کرد و با داد و بیداد می گفت نمیام و زنم رو می خوام! اصلا هیمنجا من رو بذارین تا بمیرم یا گاهی می گفت از زندگی خسته شده و داد می زد که خودم رو می کشم! گاهی هم با فریاد به افرادی که زندگیش رو به "گُه" کشیده بودن فحشهای ناجور می داد ...
بابا اما در این روز مست آرومی می شد، به دلیلی نامعلوم قهر بود و می خواست که مامان ازش عذر خواهی کنه تا بیاد که بریم!
ما بچه ها هم اوایل در برخورد با این صحنه، گریه می کردیم و می شدیم قوز بالا قوز! بعد که بزرگتر شدیم قهر می کردیم بعدها عصبانی می شدیم و گاهی دادی می زدیم و زمانی که کمی عاقل شده بودیم سعی می کردیم فقط تماشاگر باشیم و زحمت مامان را بیشتر از اونکه هست نکنیم!
خلاصه مامان به هر زحمتی بود این دو نفر رو راضی می کرد و روانه ی شهر می شدیم و نیمه های شب به خونه می رسیدیم.
خانواده ی عمو رو که نمی دونم اما ما تا به خونه می رسید، از شدت خستگی همه غش می کردیم.
روز چهاردهم سال روزی بود که کل خوشی سیزده با بهره اش از حلقوم ما در می آمد. ماجرا با این صحنه شروع می شد که صبح چایی بابا حاضر نبود و مامان با بابا حرف نمی زد ...
در پایان هم ماجرا بعد از یک روز قهر و دعوا با قول دادن بابا به همه ی ما که دیگه تکرار نمی شه! ختم میشد که البته واضح است این قول حداکثر تا سیزده به در سال بعد دوام داشت!
بعد از ورشکست شدن بابا مجبور شدیم بریم یه شهر دیگه عمه هم از ایران رفت. البته ما سیزده به در شهرستان بودیم اما از اونجایی که بابا دیگه نمی تونست مثله قبل بریز و بپاش راه بندازه و همه ی هزینه ها رو به عهده بگیره، دیگه عمو دوست نداشت خانوادگی به سیزده بدر بریم و همگی با چند خانواده ی دیگه از فامیل همراه می شدیم. سیزده بدر هامون خیلی عمومی شده بود...
بعد از چند سال چون هنوز مراسم مشروب خوری سیزده به راه بود، و زن عمو در این مدت زمام امور خونه ی عمو رو به دست گرفته بود، کلا قدغن کرد که سیزده بدر با هم باشیم و از این بابت بیشتر از اونی که به بابا و عمو سخت بگذره به ما بچه ها که به با هم بودن عادت داشتیم سخت گذشت.
بعدها هم که وضع عمو خوب شده بود و وضع بابا بدتر! عمو علنا به بابا بی محلی می کرد و قالش مون میذاشت...
گور قهقه : سال نو امسال نه بابام بود، نه خواهر وسطیم، نه بابابزرگ و نه مامان بزرگ و نه سیزده بدر!
گورخند: من به شدت اعتقاد داشتم (و دارم) که بابام آدم با شخصیت، باهوش و شایسته ی احترامی بود و علت بعضی رفتارهای ناهنجارش حساس بودن و درک بالاش و ظلمی بود که بهش روا شده بود و وقتی فهمیدم حتی برادر بابام بخاطر بی پولش بهش بی محلی می کنه تصمیم گرفتم، بیشتر درس بخونم که درآمدم زیاد باشه و کاری کنم که دوباره بابام مثله قدیمها مورد احترام باشه!
فقط حساب این رو نکرده بودم که زمانم محدوده و اجل امان نمیده ...