گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

۵ (مدرسه وحشت)


یادمه سال اول دبیرستان بودم که به خاطر عقاید بابابزرگم! من رو از تیزهوشان بیرون کردن. بابام کلی دوندگی کرد اما فایده ای نداشت.

اصولا بابام وقتی دستش به جایی بند نمی شد دست به دامان استعداد نویسندگی فوق العاده اش میشد، کاغذ و قلم رو برمی داشت و با بیان شیوا و منطق قوی ش به این و اون نامه می نوشت و اغلب هم جواب می گرفت، هیچی که نبود دست کم یه مدرکی دستش بود!

این بار هم از مدیر مدرسه گرفته تا اژه ای و رئیس جمهور همه رو مورد لطف نوشته ها و دلایل محکمش قرار داد.

به هر حال نمی شد که من ترک تحصیل کنم و باید توی یه مدرسه ی دیگه ثبت نام  می کردم. از قضا خود مسئولین محترم مدرسه مون برای "اخراج شدگان" یه دبیرستان خوب سراغ داشتند که بعدها متوجه شدم، کاملا اتفاقی، مدیرش از فامیلهای مدیر مدرسه ی خودمون بود!

خلاصه راهی مدرسه ی پیشنهادی شدم و در ابتدا بسی به من خوش می گذشت. درسها بسیار آسون بود و تمام وقتم به یللی تللی سپری می شد. دانش آموزان مدرسه هم صمیمی تر بودن و بابت اینکه درسم بهتر بود من رو بسیار دوست می داشتند!

درضمن یکی دیگه از اخراج شدگان هم توی همون مدرسه بود و حضورش تا حدی باعث تسکین آلام من میشد چرا که تنها من نبودم که مورد بی مهری قرار گرفته بود!

البته از اونجایی که مدیر قبلی مون بسیار انسان رازداری بود هر دومون می دونستیم دلیل اخراج دیگری چی بود.

بنده که اِند مرام و لوتی گری بودم، اصلا به روی خودم هم نمی آوردم که می دونم پدر ایشون جزو منافقین! بوده. چه برسه به اینکه بخوام پیش دیگران چیزی در این باره بگم.

اما ایشون انگار اصلا بویی از مرام و اینا نبرده بود و از ترس اینکه نکنه من پیشدستی کنم و در اولین اردویی که رفتیم، موقع انتخاب چادر جهت اسکان چاک بی صاحاب دهنش رو باز کرده و عنوان کرده بود که پدربزرگ من بهایی بوده و بابت این من رو بیرون کردن و ایشون حاضر نیست با هم توی یه چادر باشیم! نه تنها اون اردو زهر مارم شد، که از اون به بعد مدرسه برام از بهشت به جهنم تبدیل شد.

چنین شد که دیگه کسی کنارم نمی نشست، باهام حرف نمی زدن و حتی از اینکه با من!!! تماس داشته باشن وحشت داشتن که بنا به احکام اسلام پدربزرگ من نجس بود! حتی یه نفر نکرد ازم بپرسه که آیا منم هم کیش پدربزرگم هستم؟

کلاس بینش اسلامی هم که شده بود جلسه پرسش و پاسخ درباره ی بهائیت و معلم محترم هم هرچی مزخرف که شنیده بود و نشنیده بود تحویل بچه ها میداد. و من که روزی صد بار شاخهام مقنعه ی تا روی پیشانی پایین اومده ام رو پاره می کرد جرات نمی کردم چیزی بگم چرا که چنان نفرت و انزجاری توی گفتارش و صورتش پیدا بود که می ترسیدم اگر بگم اینقدر محمل نباف و من از اول عمرم با پیروان این دین بزرگ شدم و بهتر از هر کسی می دونم که داری دروغ میگی!  بنده رو همونجا سنگسار کنه!

بدجور از مدرسه زده شده بودم و کم کم داشتم در گوش والدین عزیزم زمزمه می کردم که دیگه نمی خوام درس بخونم اصلا!

که شانس آوردم و نامه نگاری های فراوان بابا جواب داد و گذاشتن دوباره به جایی که حقم بود برم و درس بخونم .

البته از اون شهر به جای دیگه ای رفتیم چون توی مدرسه ی تیزهوشان هم پیچیده بود که چرا من رو بیرون کردن و مردم بسی سخت گیر تر از رژیم بودند(هستند) در رابطه با این مساله.


* همیشه از خودم می پرسم چرا مردم ما هیچ انعطاف پذیری در رابطه با اعتقادات دیگران ندارن؟ از اینکه تا اون حد می ترسیدم کسی متوجه بشه پدربزرگ من ! اعتقادی که به نظر اونها درست نیست رو داشته، متاسف می شم، برای خودم که اینقدر بزدل و ترسو بار اومده بودم و برای مردمم که اینقدر افکار خشک و دگمی دارند.

از بین همه ی اونایی که با انزجار به من نگاه می کردن، هیچکدمشون حتی یه تحقیق کوچک نکرده بود تا بدونه به بیان ساده ؛ بهائیت همان مسلمانی ست ولی ورژن جدیدترش! اونها هم به پیامبران و محمد اعتقاد دارند هم به 12 امام و قرآن ...