اولین بار که اومدم ایران توی راه خونه خواهر کوچیکه برام "آیسپک" خرید،
خونه که رسیدیم نصفش رو خورده بودم بقیه اش رو گذاشتم روی میز و رفتم دستام رو بشورم،
وقتی برگشتم، گفتی: دوست نداشتی؟ نمی خوریش؟
آبجی کوچیکه بهم گفته بود تو آیسپک دوست داری،
منم گفتم: نه! زیاد خوشم نیومد.
وقتی آیسپک رو از روی میز برداشتی و شروع کردی به خوردن،
جگیرم آتیش گرفت،
و وقتی یه نگاه به مامان کردی و گفتی: منم نمی خوام! تو می خوری بقیه ی آیسپک رو؟!
انگار کل دنیا روی سرم خراب شد،
خیلی با احتیاط گفتم: برم دو تا دیگه بخرم؟
هر دو با هم گفتین: نه!!! براچی؟ ما که دوست نداریم؟! فقط می خوریم که حروم نشه وگرنه بجای این میشه شیر خورد که خیلی هم بهتره! ( و البته خیلی ارزون تر!)
اون روز به خودم قول دادم، خیلی زود درسم رو تموم کنم، برگردم و برم سرکار و اینقدر پول دربیارم که بتونم مغازه ی آیسپکی رو براتون بخرم ...
اون ترم و ترم بعد هرچی درس که تونستم ورداشتم،
آخر ترم، موقع امتحانا،دنبال موضوع پایان نامه بودم،
گفتی بعد امتحانا بیا ایران با هم برای موضوع پایان نامه ات یه فکر بکنیم،
اما
دیر شد، تو رفتی قبل از اینکه بیام،
و آرزوی اینکه بتونم خوشحالت کنم و برات چیزهایی که دوست داری رو بخرم برای همیشه به دلم موند
نسیم گرمی و خوشایندی می وزید،
هوا کم کم داشت تاریک میشد،
مامان حیاط رو جارو کرده بود و یه فرش انداخته بود توی حیاط و رفته بود توی آشپرخونه،
بوی شام با بوی نم قاطی شده بود،
ما سه تا خواهری هم سرمون توی دفترها بود و توی نور کم سوی لامپ، تند تند می نوشتیم، ما دو تا بزرگتره دفتر مشقهامون رو گذاشته بودیم جلومون و خواهر کوچیکه دفتر نقاشیش رو،
با صدای زنگ در، همه دست از کار کشیدن،
فریاد شادی خواهر کوچیکه ، کل خونه رو پر کرده بود: بابا اومد! نقاشیش رو برداشت و دودید طرف در،
بابا خسته و کوفته با یه لبخند روی لبش نون های گرم رو داد دست مامان و خواهر کوچیکه رو بغل کرد و اومد نشست روی فرش،
مامان برای همه چایی آورد و بابا شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات روز.
توی این سالها که دیگه از اون خوشی ها خبری نیست، بابا و خواهر وسطیه هم نیستن، فقط این نسیم گرم پاییزی که من رو می بره به اون روزها!
چرا اون موقع ها خوب بود همه چی؟