گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

یه سوال مهم

زندگی مثه برق و باد میگذره آدمها هم با همون سرعت دنبالش میدوند گاهی در کنار همین روزمرگی ها اتفاقاتی میافتن که باعث میشن آدمها از دویدن دست بکشن و بایستن به فکر کردن. اونوقت از خودشون سخت ترین سوال زندگی رو بپرسن: " چرا؟!"

چیزی که این وسط مهمه نه اون اتفاق هست و نه هم خود سوال، بلکه مهم جوابی هست که هرکسی برای پرسشش داره. اگر قانع کننده باشه که آدمها دوباره رد زندگی رو میگیره و همچنان دنبالش می دوند. ولی وای به وقتی که جوابی نداشته باشن. اون موقع است که دیگه نه نای ادامه دادن دارن و نه هم امکان موندن یا برگشتن! 


این جور موقع ها مهم نیست کجای زندگی هستی یا چقدر عقب افتادی ازش،باید بشینی، بشینی و پاسخ چرایی زندگیت رو پیدا کنی. باید قشنگ سنگهات رو با خودت وا بکنی و رو قانع کنی که زندگی ارزش اینهمه سگ دو زدن رو داره، اونوقت اگه روزی دوباره متوقف شدی می تونی بعد یه مکث کوتاه دوباره از سر نو شروع کنی و سریعتر از قبل بدوی...