-
یه سوال مهم
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1391 02:23
زندگی مثه برق و باد میگذره آدمها هم با همون سرعت دنبالش میدوند گاهی در کنار همین روزمرگی ها اتفاقاتی میافتن که باعث میشن آدمها از دویدن دست بکشن و بایستن به فکر کردن. اونوقت از خودشون سخت ترین سوال زندگی رو بپرسن: " چرا؟! " چیزی که این وسط مهمه نه اون اتفاق هست و نه هم خود سوال، بلکه مهم جوابی هست که هرکسی...
-
10(من و مرگ 1)
دوشنبه 22 خردادماه سال 1391 18:26
تا اون زمان نه به مرگ فکر کرده بودم، نه به معنا و مفهومش؛ جده، مادربزرگ مادرم زن مسنی بود، پشتش کوژ شده بود و صورت ریز و چروکیده ای داشت اما همه ی کسایی که جوانی هاش رو یادشون بود گواهی میدادند که زن قدبلند و خوش بر و رویی بوده. گوششهاش سنگین بود ولی هر وقت با صدای بلند صداش می زدم جز "جانِ جده" جوابی نمی...
-
9 (زندگی و مرگ مشابه)
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 01:52
می خواستم سشوار رو بذارم کنار و موهام رو شونه کنم اما جایی بجز وان پر از آب برای گذاشتنش نبود، یه لحظه فکر انداختن سشوار توی آب و روشن کردنش از ذهنم گذشت... اما بعد از چند دقیقه فکر کردن، منصرف شدم! ولی منصرف شدنم بخاطر ترس از مرگ یا حتی علاقه به زندگی نبود، بابت این بود که نمی خوام بصورت تاکسیدرمی شده توی وان حمام...
-
8 (اون آیسپک!)
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 11:53
اولین بار که اومدم ایران توی راه خونه خواهر کوچیکه برام "آیسپک" خرید، خونه که رسیدیم نصفش رو خورده بودم بقیه اش رو گذاشتم روی میز و رفتم دستام رو بشورم، وقتی برگشتم، گفتی: دوست نداشتی؟ نمی خوریش؟ آبجی کوچیکه بهم گفته بود تو آیسپک دوست داری، منم گفتم: نه! زیاد خوشم نیومد. وقتی آیسپک رو از روی میز برداشتی و...
-
7 (اون روزها)
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 11:52
نسیم گرمی و خوشایندی می وزید، هوا کم کم داشت تاریک میشد، مامان حیاط رو جارو کرده بود و یه فرش انداخته بود توی حیاط و رفته بود توی آشپرخونه، بوی شام با بوی نم قاطی شده بود، ما سه تا خواهری هم سرمون توی دفترها بود و توی نور کم سوی لامپ، تند تند می نوشتیم، ما دو تا بزرگتره دفتر مشقهامون رو گذاشته بودیم جلومون و خواهر...
-
6 (تسلیم شدن)
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 14:35
یه ساعت قبل از تمام شدن امتحانش اومده بود خونه! گفتم چی شده؟! امتحان ندادی؟! - چرا! دیدم بیشتر سوالها رو بلد نیستم. یه سوالم که داشتم حل می کردم هنوز خیلی وقت می برد. به ساعت نگاه کردم و چون اشتباه حساب کرده بودم فکر کردم از وقت امتحان نیم ساعت فقط مونده! دیگه بی خیال شدم!!! با تعجب و اعتراض گفتم: حالا اشتباه حساب...
-
۵ (مدرسه وحشت)
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 18:27
یادمه سال اول دبیرستان بودم که به خاطر عقاید بابابزرگم! من رو از تیزهوشان بیرون کردن. بابام کلی دوندگی کرد اما فایده ای نداشت. اصولا بابام وقتی دستش به جایی بند نمی شد دست به دامان استعداد نویسندگی فوق العاده اش میشد، کاغذ و قلم رو برمی داشت و با بیان شیوا و منطق قوی ش به این و اون نامه می نوشت و اغلب هم جواب می گرفت،...
-
۴ ( بابا بزرگ )
جمعه 31 تیرماه سال 1390 05:29
بابابزرگ پدریم رو ندیدم: وقتی مامانم یکی، دو سالش بوده بر اثر سرطان فوت می کنه و مادربزرگ 29 ساله ام رو با پنج تا بچه تنها میذاره. مادربزرگم بچه هاش رو با خون جگر بزرگ می کنه و نمیذاره آب تو دلشون تکون بخوره. درباره ی پدربزرگ مادریم فقط از مادربزرگ و بزرگترها چیزهایی شنیدم ! اینکه آدم متمول و با اعتباری بوده و همین...
-
۳ ( انگشت پا )
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1390 03:49
کلا فلسفه ی ناخنهای انگشتان پا رو من متوجه نمی شم. به نظرم یکی از زشت ترین اندامهای بشر هستن و ناخونهای پای من جزو زشت ترین شون هستن! یکیش یه وری یه، اون یکی اندازه یه عدسه، یکی کلا پشت و روی انگشتم رو گم کرده و ... داشتم ناخنهای پام رو کوتاه می کردم که رسیدم به بدبخت ترینشون؛ ناخن کنار ناخن بزرگ پام که احتیاجی به...
-
۲ (سیزده بدر)
شنبه 28 خردادماه سال 1390 04:04
اون قدیم ندیم ها بابا بزرگ و مامان بزرگ، عمه ، عمو کوچیکم و ما توی شهرستان خودمون زندگی می کردیم. و تا سیزده سالگیم که عموم بابام رو به عنوان برادر بزرگتر قبول داشت و هنوز افسارش دست زنش نبود و بابام هم ورشکسته نشده بود سیزده بدرهای خانوادگی جالبی داشتیم. همیشه بابا و عمو برنامه ریزی می کردن که کجا بریم. صبح نه چندان...
-
۱ ( تولد )
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1390 01:58
تولد خواهر کوچکترم توی تیر هست ، مناسب ترین ماه برای جشن گرفتن! به همین خاطر تا وقتی شهرستان بودیم بیشتر اوقات تولدش رو جشن می گرفتیم و فامیل رو هم دعوت می کردیم. به دلایل خاص خودم این جشن تولدها رو خیلی دوست داشتم؛ - اکثرا شام تولد ساندویچ بود، حالا بسته به حوصله و قت مامان یا سالاد الویه یا کالباس و یا هم سوسیس....