گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

۴ ( بابا بزرگ )


بابابزرگ پدریم رو ندیدم:

وقتی مامانم یکی، دو سالش بوده بر اثر سرطان فوت می کنه و مادربزرگ 29 ساله ام رو با پنج تا بچه تنها میذاره. مادربزرگم بچه هاش رو با خون جگر بزرگ می کنه و نمیذاره آب تو دلشون تکون بخوره.

درباره ی پدربزرگ مادریم فقط از مادربزرگ و بزرگترها چیزهایی شنیدم ! اینکه آدم متمول و با اعتباری بوده و همین باعث شده که مادربزرگم رو وقتی که 13 ساله ش بوده وادار به ازدواج با پدربزرگ 40 ساله ام کرده بودن (با این وجود می گن مادربزرگ رو خیلی دوست داشته) اما بعد از فوتش برادرهاش کلی از ثروتش رو بالا میکشن و مادربزرگ با وجود تحت فشار قرار گرفتن برای ازدواج مجدد، تصمیم می گیره که بچه هاش رو دست تنها بزرگ کنه و برای تامین زندگی شون کارگاه قالی بافی رو راه بندازه. هر چند برای یه زن بیوه توی یه روستا اصلا کار ساده ای نبوده و کلی سختی، حرف نامربوط و ناملایمتی رو تحمل کرده اما همه ی بچه هاش رو فرستاده دانشگاه و براشون از هیچی کم نذاشته.


پدربزرگ پدریم رو سال چهارم دبیرستان از دست دادم:

از نظر من پدربزرگ خوبی نبود اما آدم خیلی جالبی بود. یادم نمیاد که بجز عیدها، اونم بابت عیدی گرفتن، من رو مورد خطاب قرار داده باشه! فکر می کنم اصلا ما نوه ها براش مهم نبودیم.

البته شاید حق داشت که دیگه براش مهم نباشه؛ آخه قبل از انقلاب آدم ثروتمند و با نفوذی بوده. اون زمان همه ی بچه هاش دانشگاه رفته بودن و برای خودشون برو و بیایی داشتن. اما بعد از انقلاب هم زمینهاش رو ازش گرفتن هم مقدار زیادی از ثروتش رو و همم بچه هاش رو از دانشگاه و کار بیرون کردن! حتیبابابزرگ رو یه بار هم به خاطر اعتقاداتش بردنش زندان...

راستش وقتی خوب فکر میکنم دلم براش می سوزه. حتی این اواخر که مغازه اش رو هم پلمپ کرده بودن، از رفتارش و کت و شلوار اتو کشیده ای که همیشه می پوشید و طرز صحبتش می شد خیلی زود متوجه شد که برای خودش کسی بوده و برو بیایی داشته. آدم منضبط و مقتدری بود. رژیم غذایی ش رو همیشه رعایت می کرد، لیوان شیر سر شبش و پیاده روی صبحگاهیش هیچ وقت تعطیل نمی شد. آخرش هم سر همین پیاده روی کله سحرش زمین گیر شد و بعد از مدتی از بین رفت!

یه روز صبح زود که می ره برای پیاده روی کنار یکی از باغهاشون، میافته توی چاهی که برادرش برای گیر انداختن دزدها!!! کنار دیوار باغ، کنده بوده.

 چون گاهی پیاده روی های صبحگاهی بابابزرگ تا ظهر طول می کشیده کسی نگرانش نشده. از اونجایی هم که صبح به اون زودی کسی از اونجا رد نمی شده تا ساعتهای 11 ظهر می مونه اون پایین...

ظهر همسر برادرش می خواد بره توی باغ که می بینه صدای ضعیفی از توی چاه میاد که " کمک، کمک ..."

کمر بابابزرگ شکسته بود. با کلی هزینه عملش کردن اما چندان فایده نداشت و بعد از مدتی زمین گیر شد و بعد هم آلزایمر گرفت و ... از بین رفت.


گورخند 1 : وقتی فقط فکرش رو می کنم که حدود 4 یا 5ساعت بابابزرگ اون پایین چشم انتظار کمک بوده، موهای تنم از وحشت سیخ میشه!

گورخند 2 : بابابزرگ آدم خیلی مقتدری بود و توی خونه حرف حرفِ اون بود. وقتی رفتار مادربزرگ باهاش بعد از زمین گیر شدنش یادم میاد و اینکه وقتی آلزایمر گرفته بود عمو بدون اجازه اش زمینهای باقی مونده اش رو با قیمت خیلی ارزون فروخت، دلم بدجوری میسوزه، خیلی بدجور!



۳ ( انگشت پا )

 

کلا فلسفه ی ناخنهای انگشتان پا رو من متوجه نمی شم. به نظرم یکی از زشت ترین اندامهای بشر هستن

و ناخونهای پای من جزو زشت ترین شون هستن! یکیش یه وری یه، اون یکی اندازه یه عدسه، یکی کلا پشت و روی انگشتم رو گم کرده و ...

داشتم ناخنهای پام رو کوتاه می کردم که رسیدم به  بدبخت ترینشون؛ ناخن کنار ناخن بزرگ پام که احتیاجی به کوتاه کردنش نبود چون از 14 سال پیش هیچ رشدی نداشته

از لحاظ استخوان بندی، گردن کجی داره و از بند اول به سمت راست متمایله، ناخن روش یه چیزی شبیه لاک ِ لاکپشت هست و به نسبت انگشتم خیلی کوچیکه، هیچ حسی هم نداره یعنی می تونم کلا از انگشتم جداش کنم اما دلم براش می سوزه. علاوه بر اون به نظرم  بدون همین تیکه لاک چروکیده پام خیلی زشت تر می شه. درضمن از اول که این شکلی نبود:


شانزده سالم بود؛


بابا دوباره مست کرده بود. بعد از کلی جر و بحث همیشگی بین مامان و بابا، جاهامون رو پهن کردیم که بخوابیم. 

مامان آروم صدام زد و پرسید: بابات در ماشین رو قفل کرد؟ (بله! بابام روستا که می رفتیم مست می کرد و با همون حال سی کیلومتر تا شهر پشت فرمون می نشست)

گفتم: نمی دونم!

و دوباره شروع کرد به شکوه و گلایه و نفرین؛

این چه پدری یه که شماها دارین؟ آخه چه پدری یی در حق شما و شوهری یی در حق من می کنه؟ اگه شماها نبودیم تا حالا صد بار ولش کرده بودم. آخه اینم شد زندگی که دائم مست کنه؟ ...


منم مثله همیشه جرات نداشتم پتو رو بکشم روی سرم یا روم رو برگردونم یا حرکتی بکنم به معنای بی اعتنایی به حرفهای مامان که در اون صورت همه ی دق دلی مامان سر من خالی می شد! ( به قول مادربزرگم؛ بلا خر به گاو میخورد)


خلاصه با توجه و دقت تمام همه ی غر غر ها و منتهایی که مامان بر سر من می نهاد بابت داشتن همچین پدری را به گوش جان نیوش کردم و کپه ی مرگم رو گذاشتم که بخوابم.


مامان اما خیالش بابت ماشین ناراحت بود، بخصوص که چند شب پیش موتور یکی از همسایه ها رو هم از در خونه اش دزدیده بودن. البته سر این موضوع هم مشاجره ی مفصلی بین مادر و پدر در گرفته بود ؛

پدر معتقد بود که محله ی ما خیلی امن است و دزدی ای در کار نبوده. احتمالا طرف خرده حسابی چیزی داشته و دزد طلبکار یا آشنا بوده!

و مادر بشدت معتقد بود که محله ی امن وجود نداره. معتاد توی شهر زیاد شده و معتادین وقتی احتیاج دارند دست به هر کاری می زنند، دزدی که سهل است!

خلاصه مثله همیشه این بحث هیچ نتیجه ای بجز اعصاب خردی برای ما و شنیدن سرزنش های وارده به پدر در نبودشان از سوی مادر برای ما نداشت.


داشتم می گفتم که مامان نصف شبی همچنان نگران ماشین بود و هی می رفت سروقت پدر و ایشان هم بدمستی می نموده و هر بار جوابی سربالا تحویل می داد


بنده هم خودم رو زده بودم به خواب که مبادا مادر مجددا موعظه را از سر بگیرد. در همین رفت و آمد ها بود که زمان تناوب بین رفت و برگشت مامان طولانی شد و بعد از مدتی که خبری از مامان نبود، صداش رو شنیدم که از جایی در خانه دو، سه بار من رو صدا زد.

منم از روی تجربه ی قبلی فکر کردم باز پدر دسته گلی به آب داده و مامان من رو برای داشتن شاهد عینی جهت سرکوفت زدنهای بعدی به بابا در محل لازم داره و جوابی ندادم که یعنی من خوابم!


ولی انگار مامان کوتاه بیا نبود که نبود!

با بی میلی تمام و تف و لعنت فرستادن به زمین و زمان بلند شدم و اول رفتم توی اتاق بابا ولی مامان اونجا نبود، توی پذیرایی و آشپزخونه هم نبود!

دوباره صدام زد، صداش از پایین پله ها می اومد!!! رفتم بالای پله ها دیدم سر و ته افتاده پایین پله ها، سرش ورم کرده و پاش از مچ پیچ خرده!

سریع رفتم پایین که بلندش کنم ولی زورم نمی رسید. رفتم سراغ بابا و صداش زدم با غرغر و عصبانیت پرسید چیه؟ بهش گفتم که چی شده. پاشد و اومد مامان رو بلند کرد ولی پای مامان انگار بدجور ضربه خورده بود. لباسهاش رو پوشید و سویچ ماشین رو برداشت، مشخص بود که هتوز حواسش سرجاش نیست. با ترس پرسیدم: با ماشین می خواین می رین؟

داد زد: چی کار کنم پس؟! ببین چه زندگی برام درست کردین؟! بعد رو کرد به مامان و ادامه داد: ماشین رو دزد می برد که می برد! به درک! زنیکه ی لج باز ِ یه دنده!

بعد دوباره برگشت طرف من و گفت چایی بیار!!!

پرسیدم: چایی درست کنم؟

- نه! چایی خشک!

قوطی چایی خشک رو آوردم، بابا یه مشت برگه ی چایی خشک رو ریخت توی دهنش و شروع کرد به جوئیدن! (این صحنه هیچ وقت یادم نمیره)


دلم برای مامان می سوخت! آخه با اینکه معلوم بود داره درد می کشه ولی هیچی نمی گفت. بابا مامان رو گذاشت روی صندلی جلو وانت مون و خوش هم نشست پشت فرمون که با همون حالش مامان رو ببره بیمارستان!

البته منم باید می رفتم، آخه یخچالی که از روستا اورده بودیم هنوز از پشت وانت مون پیاده نکرده بودیم و یکی باید نگه ش می داشت که نیافته. سریع نشستم پشت و راه افتادیم سمت بیمارستان.

بابا نمی تونست درست رانندگی کنه و ماشین خیلی تکون میخورد. به تبع اون یخچال هم پشت وانت برای خودش تکنو میزد و من ِ ضعیف الجثه هم تمام تلاشم رو می کردم که ثابت نگه ش دارم. تا حدودی کنترلش در اختیارم بود اما در حین درگیری و کلنجار رفتن با یخچال ناگهان ماشین از روی یه سرعت گیر رد شد و یخچال هم رفت هوا و کرومبی روی بند اول انگشت بدبخت پام فرود اومد. پام خیلی درد گرفت و انگشتم هم کج شده بود. وقتی هم که خواستم برگردونمش سر جاش بشدت درد می گرفت اما برای جلوگیری از دعوایی دیگر و بدتر شدن اوضاع به روی خودم نیاوردم و اون انگشت بیچاره هم روزهای اول کبود شد و ناخونش مچاله شد، بعدش ورم کرد و آخرم همونطوری کج جوش خورد و شد یه وری!


نتیجه ی گورخندی:

1. حالا هر وقت به انگشتم نگاه می کنم یاد زمانی می افتم که آستانه ی دردم خیلی بالا بود

2. اون روز دلم برای مامانم که پایین پله ها با استیصال من رو صدا می زده خیلی سوخت و بعد هم  از اینکه جوابش رو نمی دادم بشدت دچار عذاب وجدان شدم

از اون زمان هر کسی که صدام می زنه، بی اختیار هر چی دستم باشه میذارم زمین و به سویش می شتابم.

3. همیشه اگر دری باز مونده باشه برای جلوگیری از ایجاد دردسر، خودم سریع قفلش می کنم!