بابابزرگ پدریم رو ندیدم:
وقتی مامانم یکی، دو سالش بوده بر اثر سرطان فوت می کنه و مادربزرگ 29 ساله ام رو با پنج تا بچه تنها میذاره. مادربزرگم بچه هاش رو با خون جگر بزرگ می کنه و نمیذاره آب تو دلشون تکون بخوره.
درباره ی پدربزرگ مادریم فقط از مادربزرگ و بزرگترها چیزهایی شنیدم ! اینکه آدم متمول و با اعتباری بوده و همین باعث شده که مادربزرگم رو وقتی که 13 ساله ش بوده وادار به ازدواج با پدربزرگ 40 ساله ام کرده بودن (با این وجود می گن مادربزرگ رو خیلی دوست داشته) اما بعد از فوتش برادرهاش کلی از ثروتش رو بالا میکشن و مادربزرگ با وجود تحت فشار قرار گرفتن برای ازدواج مجدد، تصمیم می گیره که بچه هاش رو دست تنها بزرگ کنه و برای تامین زندگی شون کارگاه قالی بافی رو راه بندازه. هر چند برای یه زن بیوه توی یه روستا اصلا کار ساده ای نبوده و کلی سختی، حرف نامربوط و ناملایمتی رو تحمل کرده اما همه ی بچه هاش رو فرستاده دانشگاه و براشون از هیچی کم نذاشته.
پدربزرگ پدریم رو سال چهارم دبیرستان از دست دادم:
از نظر من پدربزرگ خوبی نبود اما آدم خیلی جالبی بود. یادم نمیاد که بجز عیدها، اونم بابت عیدی گرفتن، من رو مورد خطاب قرار داده باشه! فکر می کنم اصلا ما نوه ها براش مهم نبودیم.
البته شاید حق داشت که دیگه براش مهم نباشه؛ آخه قبل از انقلاب آدم ثروتمند و با نفوذی بوده. اون زمان همه ی بچه هاش دانشگاه رفته بودن و برای خودشون برو و بیایی داشتن. اما بعد از انقلاب هم زمینهاش رو ازش گرفتن هم مقدار زیادی از ثروتش رو و همم بچه هاش رو از دانشگاه و کار بیرون کردن! حتیبابابزرگ رو یه بار هم به خاطر اعتقاداتش بردنش زندان...
راستش وقتی خوب فکر میکنم دلم براش می سوزه. حتی این اواخر که مغازه اش رو هم پلمپ کرده بودن، از رفتارش و کت و شلوار اتو کشیده ای که همیشه می پوشید و طرز صحبتش می شد خیلی زود متوجه شد که برای خودش کسی بوده و برو بیایی داشته. آدم منضبط و مقتدری بود. رژیم غذایی ش رو همیشه رعایت می کرد، لیوان شیر سر شبش و پیاده روی صبحگاهیش هیچ وقت تعطیل نمی شد. آخرش هم سر همین پیاده روی کله سحرش زمین گیر شد و بعد از مدتی از بین رفت!
یه روز صبح زود که می ره برای پیاده روی کنار یکی از باغهاشون، میافته توی چاهی که برادرش برای گیر انداختن دزدها!!! کنار دیوار باغ، کنده بوده.
چون گاهی پیاده روی های صبحگاهی بابابزرگ تا ظهر طول می کشیده کسی نگرانش نشده. از اونجایی هم که صبح به اون زودی کسی از اونجا رد نمی شده تا ساعتهای 11 ظهر می مونه اون پایین...
ظهر همسر برادرش می خواد بره توی باغ که می بینه صدای ضعیفی از توی چاه میاد که " کمک، کمک ..."
کمر بابابزرگ شکسته بود. با کلی هزینه عملش کردن اما چندان فایده نداشت و بعد از مدتی زمین گیر شد و بعد هم آلزایمر گرفت و ... از بین رفت.
گورخند 1 : وقتی فقط فکرش رو می کنم که حدود 4 یا 5ساعت بابابزرگ اون پایین چشم انتظار کمک بوده، موهای تنم از وحشت سیخ میشه!
گورخند 2 : بابابزرگ آدم خیلی مقتدری بود و توی خونه حرف حرفِ اون بود. وقتی رفتار مادربزرگ باهاش بعد از زمین گیر شدنش یادم میاد و اینکه وقتی آلزایمر گرفته بود عمو بدون اجازه اش زمینهای باقی مونده اش رو با قیمت خیلی ارزون فروخت، دلم بدجوری میسوزه، خیلی بدجور!