گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

6 (تسلیم شدن)

یه ساعت قبل از تمام شدن امتحانش اومده بود خونه! گفتم چی شده؟! امتحان ندادی؟!

- چرا! دیدم بیشتر سوالها رو بلد نیستم. یه سوالم که داشتم حل می کردم هنوز خیلی وقت می برد. به ساعت نگاه کردم و چون اشتباه حساب کرده بودم فکر کردم از وقت امتحان نیم ساعت فقط مونده! دیگه بی خیال شدم!!! 


با تعجب و اعتراض گفتم: حالا اشتباه حساب کردی که کردی! نیم ساعت هم خودش خیلیه، شاید می تونستی نمره قبولی رو بگیری! 


نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: نمی خواستم این امتحان رو بد بدم اما دیگه دیر شده بود و نمیشد درستش کرد. 


اصلا متوجه نمی شدم چرا این کار رو کرده! آخه خودم همیشه تا آخرین لحظه دست از تلاش برنمی داشتم. از کمترین زمان هم سعی می کردم استفاده کنم.


اما الان خیلی خوب می فهممش!

چون زندگیم شده مثه امتحان اون... دیگه نمیشه درستش کرد!

هر چی تلاش کردم سر و تهش رو جوری هم بیارم که شاید کمی به اون چیزی که از زندگی می خواستم نزدیک بشه، نشد که نشد!


حالا هم با این سن و با این اتفاقاتی که افتاده، توی این زمان کم هیچ کاریش نمیشه کرد. بهترین کار همونه که درست از تلاش بکشم، بلند شم و برگه رو همینطور نصفه نیمه تحویل بدم 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد