گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

7 (اون روزها)

نسیم گرمی و خوشایندی می وزید، 

هوا کم کم داشت تاریک میشد،

مامان حیاط رو جارو کرده بود و یه فرش انداخته بود توی حیاط و رفته بود توی آشپرخونه،

بوی شام با بوی نم قاطی شده بود،

ما سه تا خواهری هم سرمون توی دفترها بود و توی نور کم سوی لامپ، تند تند می نوشتیم، ما دو تا بزرگتره دفتر مشقهامون رو گذاشته بودیم جلومون و خواهر کوچیکه دفتر نقاشیش رو،


با صدای زنگ در، همه دست از کار کشیدن، 

فریاد شادی خواهر کوچیکه ، کل خونه رو پر کرده بود: بابا اومد! نقاشیش رو برداشت و دودید طرف در،


بابا خسته و کوفته با یه لبخند روی لبش نون های گرم رو داد دست مامان و خواهر کوچیکه رو بغل کرد و اومد نشست روی فرش، 

مامان برای همه چایی آورد و بابا شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات روز.


توی این سالها که دیگه از اون خوشی ها خبری نیست، بابا و خواهر وسطیه هم نیستن، فقط این نسیم گرم پاییزی که من رو می بره به اون روزها!


چرا اون موقع ها خوب بود همه چی؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد