نسیم گرمی و خوشایندی می وزید،
هوا کم کم داشت تاریک میشد،
مامان حیاط رو جارو کرده بود و یه فرش انداخته بود توی حیاط و رفته بود توی آشپرخونه،
بوی شام با بوی نم قاطی شده بود،
ما سه تا خواهری هم سرمون توی دفترها بود و توی نور کم سوی لامپ، تند تند می نوشتیم، ما دو تا بزرگتره دفتر مشقهامون رو گذاشته بودیم جلومون و خواهر کوچیکه دفتر نقاشیش رو،
با صدای زنگ در، همه دست از کار کشیدن،
فریاد شادی خواهر کوچیکه ، کل خونه رو پر کرده بود: بابا اومد! نقاشیش رو برداشت و دودید طرف در،
بابا خسته و کوفته با یه لبخند روی لبش نون های گرم رو داد دست مامان و خواهر کوچیکه رو بغل کرد و اومد نشست روی فرش،
مامان برای همه چایی آورد و بابا شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات روز.
توی این سالها که دیگه از اون خوشی ها خبری نیست، بابا و خواهر وسطیه هم نیستن، فقط این نسیم گرم پاییزی که من رو می بره به اون روزها!
چرا اون موقع ها خوب بود همه چی؟