می خواستم سشوار رو بذارم کنار و موهام رو شونه کنم اما جایی بجز وان پر از آب برای گذاشتنش نبود، یه لحظه فکر انداختن سشوار توی آب و روشن کردنش از ذهنم گذشت...
اما بعد از چند دقیقه فکر کردن، منصرف شدم! ولی منصرف شدنم بخاطر ترس از مرگ یا حتی علاقه به زندگی نبود، بابت این بود که نمی خوام بصورت تاکسیدرمی شده توی وان حمام بمیرم.
می خوام کت و دامنی که آبجی وسطی برای عروسیش برام هدیه خرید رو بپوشم، ایندفعه اما بدون جوراب شلواری کلفت، ابروهام رو هم که با وجود اون همه اصرارش برای عروسیش برنداشتم رو بر دارم، نازک نازک!
بعدش موهام رو مرتب می کنم و همون رژی که خواهر وسطی برام خریده، همونی که الکی می گفت رنگ لبهاته تا ازش استفاده کنم، رو بزنم. اون ریملی که برای تولدم خریده بود رو هم می مالم به مژه هام. توی کیف حصیری که آبجی وسطی بهم داده بود، کارت عروسیش رو با نامه ای که بابا آخرین بار برام فرستاده بود رو میذارم. بعد می رم بالای بلندترین ساختمون شهر
و می پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم!
و درست مثله زندگی کردنم، از بالا به پایین، از عرش به فرش و از بلندی به پستی، می میرم ...
یه رفیقی دارم از زمان دانشجویی، یه دفعه به سرش زده بود یه خرواز قرص بخوره و خلاص
حالا بکگراند این رفیق ما از کوه پرت شدن داره تا چاقو خوردن تو سال 88 و چیزهای دیگر
بعدش بهم اس ام اس داد که با این شانس من، احتمالا کل بدنم فلج میشه ولی هنوز مغزم فعال میمونه که بشم وبال یکی دیگه
منصرف شد
یک مسئله دیگر
قالب وبلاگ ترکیده گویا چون نه از لینک های تاریخ که در سمت چپ هست میشه رفت به نوشته های پیشین و نه از طریق انتهای صفحه که نوشته مطالب قدیمی تر
آره، مثله اینکه قالبم ترکیده! ممنون از تذکری که دادی
این قالب رو دوستش داشتم ولی مجبور شدم عوضش کنم، مثله خیلی چیزای دیگه توی زندگیم