گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

گورخند

کنار گور خاطرات با لبخندی مذبوحانه بر کنج لب

6 (تسلیم شدن)

یه ساعت قبل از تمام شدن امتحانش اومده بود خونه! گفتم چی شده؟! امتحان ندادی؟!

- چرا! دیدم بیشتر سوالها رو بلد نیستم. یه سوالم که داشتم حل می کردم هنوز خیلی وقت می برد. به ساعت نگاه کردم و چون اشتباه حساب کرده بودم فکر کردم از وقت امتحان نیم ساعت فقط مونده! دیگه بی خیال شدم!!! 


با تعجب و اعتراض گفتم: حالا اشتباه حساب کردی که کردی! نیم ساعت هم خودش خیلیه، شاید می تونستی نمره قبولی رو بگیری! 


نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: نمی خواستم این امتحان رو بد بدم اما دیگه دیر شده بود و نمیشد درستش کرد. 


اصلا متوجه نمی شدم چرا این کار رو کرده! آخه خودم همیشه تا آخرین لحظه دست از تلاش برنمی داشتم. از کمترین زمان هم سعی می کردم استفاده کنم.


اما الان خیلی خوب می فهممش!

چون زندگیم شده مثه امتحان اون... دیگه نمیشه درستش کرد!

هر چی تلاش کردم سر و تهش رو جوری هم بیارم که شاید کمی به اون چیزی که از زندگی می خواستم نزدیک بشه، نشد که نشد!


حالا هم با این سن و با این اتفاقاتی که افتاده، توی این زمان کم هیچ کاریش نمیشه کرد. بهترین کار همونه که درست از تلاش بکشم، بلند شم و برگه رو همینطور نصفه نیمه تحویل بدم 


۵ (مدرسه وحشت)


یادمه سال اول دبیرستان بودم که به خاطر عقاید بابابزرگم! من رو از تیزهوشان بیرون کردن. بابام کلی دوندگی کرد اما فایده ای نداشت.

اصولا بابام وقتی دستش به جایی بند نمی شد دست به دامان استعداد نویسندگی فوق العاده اش میشد، کاغذ و قلم رو برمی داشت و با بیان شیوا و منطق قوی ش به این و اون نامه می نوشت و اغلب هم جواب می گرفت، هیچی که نبود دست کم یه مدرکی دستش بود!

این بار هم از مدیر مدرسه گرفته تا اژه ای و رئیس جمهور همه رو مورد لطف نوشته ها و دلایل محکمش قرار داد.

به هر حال نمی شد که من ترک تحصیل کنم و باید توی یه مدرسه ی دیگه ثبت نام  می کردم. از قضا خود مسئولین محترم مدرسه مون برای "اخراج شدگان" یه دبیرستان خوب سراغ داشتند که بعدها متوجه شدم، کاملا اتفاقی، مدیرش از فامیلهای مدیر مدرسه ی خودمون بود!

خلاصه راهی مدرسه ی پیشنهادی شدم و در ابتدا بسی به من خوش می گذشت. درسها بسیار آسون بود و تمام وقتم به یللی تللی سپری می شد. دانش آموزان مدرسه هم صمیمی تر بودن و بابت اینکه درسم بهتر بود من رو بسیار دوست می داشتند!

درضمن یکی دیگه از اخراج شدگان هم توی همون مدرسه بود و حضورش تا حدی باعث تسکین آلام من میشد چرا که تنها من نبودم که مورد بی مهری قرار گرفته بود!

البته از اونجایی که مدیر قبلی مون بسیار انسان رازداری بود هر دومون می دونستیم دلیل اخراج دیگری چی بود.

بنده که اِند مرام و لوتی گری بودم، اصلا به روی خودم هم نمی آوردم که می دونم پدر ایشون جزو منافقین! بوده. چه برسه به اینکه بخوام پیش دیگران چیزی در این باره بگم.

اما ایشون انگار اصلا بویی از مرام و اینا نبرده بود و از ترس اینکه نکنه من پیشدستی کنم و در اولین اردویی که رفتیم، موقع انتخاب چادر جهت اسکان چاک بی صاحاب دهنش رو باز کرده و عنوان کرده بود که پدربزرگ من بهایی بوده و بابت این من رو بیرون کردن و ایشون حاضر نیست با هم توی یه چادر باشیم! نه تنها اون اردو زهر مارم شد، که از اون به بعد مدرسه برام از بهشت به جهنم تبدیل شد.

چنین شد که دیگه کسی کنارم نمی نشست، باهام حرف نمی زدن و حتی از اینکه با من!!! تماس داشته باشن وحشت داشتن که بنا به احکام اسلام پدربزرگ من نجس بود! حتی یه نفر نکرد ازم بپرسه که آیا منم هم کیش پدربزرگم هستم؟

کلاس بینش اسلامی هم که شده بود جلسه پرسش و پاسخ درباره ی بهائیت و معلم محترم هم هرچی مزخرف که شنیده بود و نشنیده بود تحویل بچه ها میداد. و من که روزی صد بار شاخهام مقنعه ی تا روی پیشانی پایین اومده ام رو پاره می کرد جرات نمی کردم چیزی بگم چرا که چنان نفرت و انزجاری توی گفتارش و صورتش پیدا بود که می ترسیدم اگر بگم اینقدر محمل نباف و من از اول عمرم با پیروان این دین بزرگ شدم و بهتر از هر کسی می دونم که داری دروغ میگی!  بنده رو همونجا سنگسار کنه!

بدجور از مدرسه زده شده بودم و کم کم داشتم در گوش والدین عزیزم زمزمه می کردم که دیگه نمی خوام درس بخونم اصلا!

که شانس آوردم و نامه نگاری های فراوان بابا جواب داد و گذاشتن دوباره به جایی که حقم بود برم و درس بخونم .

البته از اون شهر به جای دیگه ای رفتیم چون توی مدرسه ی تیزهوشان هم پیچیده بود که چرا من رو بیرون کردن و مردم بسی سخت گیر تر از رژیم بودند(هستند) در رابطه با این مساله.


* همیشه از خودم می پرسم چرا مردم ما هیچ انعطاف پذیری در رابطه با اعتقادات دیگران ندارن؟ از اینکه تا اون حد می ترسیدم کسی متوجه بشه پدربزرگ من ! اعتقادی که به نظر اونها درست نیست رو داشته، متاسف می شم، برای خودم که اینقدر بزدل و ترسو بار اومده بودم و برای مردمم که اینقدر افکار خشک و دگمی دارند.

از بین همه ی اونایی که با انزجار به من نگاه می کردن، هیچکدمشون حتی یه تحقیق کوچک نکرده بود تا بدونه به بیان ساده ؛ بهائیت همان مسلمانی ست ولی ورژن جدیدترش! اونها هم به پیامبران و محمد اعتقاد دارند هم به 12 امام و قرآن ...


 

۴ ( بابا بزرگ )


بابابزرگ پدریم رو ندیدم:

وقتی مامانم یکی، دو سالش بوده بر اثر سرطان فوت می کنه و مادربزرگ 29 ساله ام رو با پنج تا بچه تنها میذاره. مادربزرگم بچه هاش رو با خون جگر بزرگ می کنه و نمیذاره آب تو دلشون تکون بخوره.

درباره ی پدربزرگ مادریم فقط از مادربزرگ و بزرگترها چیزهایی شنیدم ! اینکه آدم متمول و با اعتباری بوده و همین باعث شده که مادربزرگم رو وقتی که 13 ساله ش بوده وادار به ازدواج با پدربزرگ 40 ساله ام کرده بودن (با این وجود می گن مادربزرگ رو خیلی دوست داشته) اما بعد از فوتش برادرهاش کلی از ثروتش رو بالا میکشن و مادربزرگ با وجود تحت فشار قرار گرفتن برای ازدواج مجدد، تصمیم می گیره که بچه هاش رو دست تنها بزرگ کنه و برای تامین زندگی شون کارگاه قالی بافی رو راه بندازه. هر چند برای یه زن بیوه توی یه روستا اصلا کار ساده ای نبوده و کلی سختی، حرف نامربوط و ناملایمتی رو تحمل کرده اما همه ی بچه هاش رو فرستاده دانشگاه و براشون از هیچی کم نذاشته.


پدربزرگ پدریم رو سال چهارم دبیرستان از دست دادم:

از نظر من پدربزرگ خوبی نبود اما آدم خیلی جالبی بود. یادم نمیاد که بجز عیدها، اونم بابت عیدی گرفتن، من رو مورد خطاب قرار داده باشه! فکر می کنم اصلا ما نوه ها براش مهم نبودیم.

البته شاید حق داشت که دیگه براش مهم نباشه؛ آخه قبل از انقلاب آدم ثروتمند و با نفوذی بوده. اون زمان همه ی بچه هاش دانشگاه رفته بودن و برای خودشون برو و بیایی داشتن. اما بعد از انقلاب هم زمینهاش رو ازش گرفتن هم مقدار زیادی از ثروتش رو و همم بچه هاش رو از دانشگاه و کار بیرون کردن! حتیبابابزرگ رو یه بار هم به خاطر اعتقاداتش بردنش زندان...

راستش وقتی خوب فکر میکنم دلم براش می سوزه. حتی این اواخر که مغازه اش رو هم پلمپ کرده بودن، از رفتارش و کت و شلوار اتو کشیده ای که همیشه می پوشید و طرز صحبتش می شد خیلی زود متوجه شد که برای خودش کسی بوده و برو بیایی داشته. آدم منضبط و مقتدری بود. رژیم غذایی ش رو همیشه رعایت می کرد، لیوان شیر سر شبش و پیاده روی صبحگاهیش هیچ وقت تعطیل نمی شد. آخرش هم سر همین پیاده روی کله سحرش زمین گیر شد و بعد از مدتی از بین رفت!

یه روز صبح زود که می ره برای پیاده روی کنار یکی از باغهاشون، میافته توی چاهی که برادرش برای گیر انداختن دزدها!!! کنار دیوار باغ، کنده بوده.

 چون گاهی پیاده روی های صبحگاهی بابابزرگ تا ظهر طول می کشیده کسی نگرانش نشده. از اونجایی هم که صبح به اون زودی کسی از اونجا رد نمی شده تا ساعتهای 11 ظهر می مونه اون پایین...

ظهر همسر برادرش می خواد بره توی باغ که می بینه صدای ضعیفی از توی چاه میاد که " کمک، کمک ..."

کمر بابابزرگ شکسته بود. با کلی هزینه عملش کردن اما چندان فایده نداشت و بعد از مدتی زمین گیر شد و بعد هم آلزایمر گرفت و ... از بین رفت.


گورخند 1 : وقتی فقط فکرش رو می کنم که حدود 4 یا 5ساعت بابابزرگ اون پایین چشم انتظار کمک بوده، موهای تنم از وحشت سیخ میشه!

گورخند 2 : بابابزرگ آدم خیلی مقتدری بود و توی خونه حرف حرفِ اون بود. وقتی رفتار مادربزرگ باهاش بعد از زمین گیر شدنش یادم میاد و اینکه وقتی آلزایمر گرفته بود عمو بدون اجازه اش زمینهای باقی مونده اش رو با قیمت خیلی ارزون فروخت، دلم بدجوری میسوزه، خیلی بدجور!



۳ ( انگشت پا )

 

کلا فلسفه ی ناخنهای انگشتان پا رو من متوجه نمی شم. به نظرم یکی از زشت ترین اندامهای بشر هستن

و ناخونهای پای من جزو زشت ترین شون هستن! یکیش یه وری یه، اون یکی اندازه یه عدسه، یکی کلا پشت و روی انگشتم رو گم کرده و ...

داشتم ناخنهای پام رو کوتاه می کردم که رسیدم به  بدبخت ترینشون؛ ناخن کنار ناخن بزرگ پام که احتیاجی به کوتاه کردنش نبود چون از 14 سال پیش هیچ رشدی نداشته

از لحاظ استخوان بندی، گردن کجی داره و از بند اول به سمت راست متمایله، ناخن روش یه چیزی شبیه لاک ِ لاکپشت هست و به نسبت انگشتم خیلی کوچیکه، هیچ حسی هم نداره یعنی می تونم کلا از انگشتم جداش کنم اما دلم براش می سوزه. علاوه بر اون به نظرم  بدون همین تیکه لاک چروکیده پام خیلی زشت تر می شه. درضمن از اول که این شکلی نبود:


شانزده سالم بود؛


بابا دوباره مست کرده بود. بعد از کلی جر و بحث همیشگی بین مامان و بابا، جاهامون رو پهن کردیم که بخوابیم. 

مامان آروم صدام زد و پرسید: بابات در ماشین رو قفل کرد؟ (بله! بابام روستا که می رفتیم مست می کرد و با همون حال سی کیلومتر تا شهر پشت فرمون می نشست)

گفتم: نمی دونم!

و دوباره شروع کرد به شکوه و گلایه و نفرین؛

این چه پدری یه که شماها دارین؟ آخه چه پدری یی در حق شما و شوهری یی در حق من می کنه؟ اگه شماها نبودیم تا حالا صد بار ولش کرده بودم. آخه اینم شد زندگی که دائم مست کنه؟ ...


منم مثله همیشه جرات نداشتم پتو رو بکشم روی سرم یا روم رو برگردونم یا حرکتی بکنم به معنای بی اعتنایی به حرفهای مامان که در اون صورت همه ی دق دلی مامان سر من خالی می شد! ( به قول مادربزرگم؛ بلا خر به گاو میخورد)


خلاصه با توجه و دقت تمام همه ی غر غر ها و منتهایی که مامان بر سر من می نهاد بابت داشتن همچین پدری را به گوش جان نیوش کردم و کپه ی مرگم رو گذاشتم که بخوابم.


مامان اما خیالش بابت ماشین ناراحت بود، بخصوص که چند شب پیش موتور یکی از همسایه ها رو هم از در خونه اش دزدیده بودن. البته سر این موضوع هم مشاجره ی مفصلی بین مادر و پدر در گرفته بود ؛

پدر معتقد بود که محله ی ما خیلی امن است و دزدی ای در کار نبوده. احتمالا طرف خرده حسابی چیزی داشته و دزد طلبکار یا آشنا بوده!

و مادر بشدت معتقد بود که محله ی امن وجود نداره. معتاد توی شهر زیاد شده و معتادین وقتی احتیاج دارند دست به هر کاری می زنند، دزدی که سهل است!

خلاصه مثله همیشه این بحث هیچ نتیجه ای بجز اعصاب خردی برای ما و شنیدن سرزنش های وارده به پدر در نبودشان از سوی مادر برای ما نداشت.


داشتم می گفتم که مامان نصف شبی همچنان نگران ماشین بود و هی می رفت سروقت پدر و ایشان هم بدمستی می نموده و هر بار جوابی سربالا تحویل می داد


بنده هم خودم رو زده بودم به خواب که مبادا مادر مجددا موعظه را از سر بگیرد. در همین رفت و آمد ها بود که زمان تناوب بین رفت و برگشت مامان طولانی شد و بعد از مدتی که خبری از مامان نبود، صداش رو شنیدم که از جایی در خانه دو، سه بار من رو صدا زد.

منم از روی تجربه ی قبلی فکر کردم باز پدر دسته گلی به آب داده و مامان من رو برای داشتن شاهد عینی جهت سرکوفت زدنهای بعدی به بابا در محل لازم داره و جوابی ندادم که یعنی من خوابم!


ولی انگار مامان کوتاه بیا نبود که نبود!

با بی میلی تمام و تف و لعنت فرستادن به زمین و زمان بلند شدم و اول رفتم توی اتاق بابا ولی مامان اونجا نبود، توی پذیرایی و آشپزخونه هم نبود!

دوباره صدام زد، صداش از پایین پله ها می اومد!!! رفتم بالای پله ها دیدم سر و ته افتاده پایین پله ها، سرش ورم کرده و پاش از مچ پیچ خرده!

سریع رفتم پایین که بلندش کنم ولی زورم نمی رسید. رفتم سراغ بابا و صداش زدم با غرغر و عصبانیت پرسید چیه؟ بهش گفتم که چی شده. پاشد و اومد مامان رو بلند کرد ولی پای مامان انگار بدجور ضربه خورده بود. لباسهاش رو پوشید و سویچ ماشین رو برداشت، مشخص بود که هتوز حواسش سرجاش نیست. با ترس پرسیدم: با ماشین می خواین می رین؟

داد زد: چی کار کنم پس؟! ببین چه زندگی برام درست کردین؟! بعد رو کرد به مامان و ادامه داد: ماشین رو دزد می برد که می برد! به درک! زنیکه ی لج باز ِ یه دنده!

بعد دوباره برگشت طرف من و گفت چایی بیار!!!

پرسیدم: چایی درست کنم؟

- نه! چایی خشک!

قوطی چایی خشک رو آوردم، بابا یه مشت برگه ی چایی خشک رو ریخت توی دهنش و شروع کرد به جوئیدن! (این صحنه هیچ وقت یادم نمیره)


دلم برای مامان می سوخت! آخه با اینکه معلوم بود داره درد می کشه ولی هیچی نمی گفت. بابا مامان رو گذاشت روی صندلی جلو وانت مون و خوش هم نشست پشت فرمون که با همون حالش مامان رو ببره بیمارستان!

البته منم باید می رفتم، آخه یخچالی که از روستا اورده بودیم هنوز از پشت وانت مون پیاده نکرده بودیم و یکی باید نگه ش می داشت که نیافته. سریع نشستم پشت و راه افتادیم سمت بیمارستان.

بابا نمی تونست درست رانندگی کنه و ماشین خیلی تکون میخورد. به تبع اون یخچال هم پشت وانت برای خودش تکنو میزد و من ِ ضعیف الجثه هم تمام تلاشم رو می کردم که ثابت نگه ش دارم. تا حدودی کنترلش در اختیارم بود اما در حین درگیری و کلنجار رفتن با یخچال ناگهان ماشین از روی یه سرعت گیر رد شد و یخچال هم رفت هوا و کرومبی روی بند اول انگشت بدبخت پام فرود اومد. پام خیلی درد گرفت و انگشتم هم کج شده بود. وقتی هم که خواستم برگردونمش سر جاش بشدت درد می گرفت اما برای جلوگیری از دعوایی دیگر و بدتر شدن اوضاع به روی خودم نیاوردم و اون انگشت بیچاره هم روزهای اول کبود شد و ناخونش مچاله شد، بعدش ورم کرد و آخرم همونطوری کج جوش خورد و شد یه وری!


نتیجه ی گورخندی:

1. حالا هر وقت به انگشتم نگاه می کنم یاد زمانی می افتم که آستانه ی دردم خیلی بالا بود

2. اون روز دلم برای مامانم که پایین پله ها با استیصال من رو صدا می زده خیلی سوخت و بعد هم  از اینکه جوابش رو نمی دادم بشدت دچار عذاب وجدان شدم

از اون زمان هر کسی که صدام می زنه، بی اختیار هر چی دستم باشه میذارم زمین و به سویش می شتابم.

3. همیشه اگر دری باز مونده باشه برای جلوگیری از ایجاد دردسر، خودم سریع قفلش می کنم!


۲ (سیزده بدر)

اون قدیم ندیم ها بابا بزرگ و مامان بزرگ، عمه ، عمو کوچیکم و ما توی شهرستان خودمون زندگی می کردیم.

و تا سیزده سالگیم که عموم بابام رو به عنوان برادر بزرگتر قبول داشت و هنوز افسارش دست زنش نبود و بابام هم ورشکسته نشده بود سیزده بدرهای خانوادگی جالبی داشتیم.

همیشه بابا و عمو برنامه ریزی می کردن که کجا بریم. صبح نه چندان زود، عمو با ماشین بابابزرگ، ما و عمه و اگر از عموهای دیگه هم کسی شهرستان بود، هر کسی با ماشین خودش پشت سر هم به منظور بدر کردن سیزده راه می افتادیم به سمت خارج از شهر.

معمولا هم سر ظهر به مقصد می رسیدیم و بعد از پهن کردن زیراندازها، مامان، عمه و زن عمو نهاری رو که صبح توی خونه پخته بودند با گاز پیک نیکی گرم می کردن و دور یه سفره می نشستیم و با هم نهار می خوردیم. بعدش هر کسی یه جا ولو میشد و یه چرتی میزد. ما بچه ها هم می رفتیم دنبال چوب برای درست کردن چایی آتیشی می گشتیم. طرفهای عصر کم کم بساط چای آتیشی رو آماده می کردیم. چایی رو که می خوردیم دیگه هوا کمی خنک شده بود و هر کسی به سبک خودش سیزده اش رو به در می کرد:

مامان بزرگ ورقهای پاسورش رو از جعبه ی طلاییش در می آورد و دنیال نوه ای می گشت که باهاش ورق بازی کنه و نوه ها هر کدوم به طریقی سعی در جیم شدن داشتن، چرا که هیچ کس از قانون اصلی بازی با مامان بزرگ دل خوشی نداشت؛ مامان بزرگ باید همیشه برنده بازی می بود!

بابابززگ همون دور و بر قدم می زد و از شاهنامه و دیوان حافظ و سعدی شعر می خوند، گاهی هم با مامان بزرگ کل کل می کردن (حالا که فکر می کنم می بینم چقدر بابابزرگ تنها بود!)

مامان، عمه و زن عمو می نشستن به حرف زدن و روی اعصاب هم راه رفتن! برای من همیشه سوال بود که این سه نفر چرا اینطور داوطلبانه خودشون رو زجر میدن؟!

آقایون هم، البته بجز بابابزرگ که آدم معتقدی بود، شیشه های عرق رو از مخفیگاهش در می آوردن و می رفتن کنار جویباری یا جای سرسبزی و با مست کردن و شعر خیام و شاملو و ... خوندن سیزده رو به در می کردن!

ما بچه ها هم همگی راهی کوه و دشت و طبیعت می شدیم. از این کوه به اون کوه می رفتیم، پی گلهای لاله می گشتیم. دنبال پرنده ها می دویدیم و شعر می خوندیم، باد خنک بهار موها و صورتمون رو نوازش می داد و بوی سبزه ها گلها روحمون رو تازه می کرد...

توی اون طبیعت بکر فصل بهار رو با کل وجودمون حس می کردیم؛ شکوفه های گز، گلهای زرد و سفید بین سبزه ها، لاله های قرمز، لاله های زرد، صدای پر شور پرنده ها و نوای دلنشین و آب خنک جویبارهای حاصل از آب شدن برف کوهها، برکه ها و بچه قورباغه ها...

نزدیکهای غروب که می شد همه برمی گشتیم به محل ماشینها، بجز آقایونی که در بدر کردن سیزده زیاده روی کرده بودن، بله عموی کوچیک و بابا. معرکه از همین جا شروع می شد:

زن عمو که  کلا به خودش زحمت نمی داد و با گفتن اینکه: " مشروب رو برادرش(یعنی بابای من!) آورده و خودش(یعنی عموی من) زیاده روی کرده و به من چه!" خودش رو از زحمت آوردن شوهر خلاص می کرد و می رفت می نشست توی ماشین، منتظر!!!

عمه هم بعد یکی دو بار تلاش بی فایده با گفتن اینکه " ما باید بریم همسرم فردا صبح زود باید بره سر کار" رفع تکلیف می کرد و همراه مامان بزرگ و بابابزرگ می رفتند!

مامان می موند و زحمت به شهر رسوندن این دو برادر مست؛

عمو بد مستی می کرد و با داد و بیداد می گفت نمیام و زنم رو می خوام! اصلا هیمنجا من رو بذارین تا بمیرم یا گاهی می گفت از زندگی خسته شده و داد می زد که خودم رو می کشم! گاهی هم با فریاد به افرادی که زندگیش رو به "گُه" کشیده بودن فحشهای ناجور می داد ...

بابا اما در این روز مست آرومی می شد، به دلیلی نامعلوم قهر بود و می خواست که مامان ازش عذر خواهی کنه تا بیاد که بریم!

ما بچه ها هم اوایل در برخورد با این صحنه، گریه می کردیم و می شدیم قوز بالا قوز! بعد که بزرگتر شدیم قهر می کردیم بعدها عصبانی می شدیم و گاهی دادی می زدیم و زمانی که کمی عاقل شده بودیم سعی می کردیم فقط تماشاگر باشیم و زحمت مامان را بیشتر از اونکه هست نکنیم!

خلاصه مامان به هر زحمتی بود این دو نفر رو راضی می کرد و روانه ی شهر می شدیم و نیمه های شب به خونه می رسیدیم.

خانواده ی عمو رو که نمی دونم اما ما تا به خونه می رسید، از شدت خستگی همه غش می کردیم.

روز چهاردهم سال روزی بود که کل خوشی سیزده با بهره اش از حلقوم ما در می آمد. ماجرا با این صحنه شروع می شد که صبح چایی بابا حاضر نبود و مامان با بابا حرف نمی زد ...

در پایان هم ماجرا بعد از یک روز قهر و دعوا با قول دادن بابا به همه ی ما که دیگه تکرار نمی شه! ختم میشد که البته واضح است این قول حداکثر تا سیزده به در سال بعد دوام داشت!


بعد از ورشکست شدن بابا مجبور شدیم بریم یه شهر دیگه عمه هم از ایران رفت. البته ما سیزده به در شهرستان بودیم اما از اونجایی که بابا دیگه نمی تونست مثله قبل بریز و بپاش راه بندازه و همه ی هزینه ها رو به عهده بگیره، دیگه عمو دوست نداشت خانوادگی به سیزده بدر بریم و همگی با چند خانواده ی دیگه از فامیل همراه می شدیم. سیزده بدر هامون خیلی عمومی شده بود...

بعد از چند سال چون هنوز مراسم مشروب خوری سیزده به راه بود، و زن عمو در این مدت زمام امور خونه ی عمو رو به دست گرفته بود، کلا قدغن کرد که سیزده بدر با هم باشیم و از این بابت بیشتر از اونی که به بابا و عمو سخت بگذره به ما بچه ها که به با هم بودن عادت داشتیم سخت گذشت.

بعدها هم که وضع عمو خوب شده بود و وضع بابا بدتر! عمو علنا به بابا بی محلی می کرد و قالش مون میذاشت...


گور قهقه : سال نو امسال نه بابام بود، نه خواهر وسطیم، نه بابابزرگ و نه مامان بزرگ و نه سیزده بدر!


گورخند: من به شدت اعتقاد داشتم (و دارم) که بابام آدم با شخصیت، باهوش و شایسته ی احترامی بود و علت بعضی رفتارهای ناهنجارش حساس بودن و درک بالاش و ظلمی بود که بهش روا شده بود و وقتی فهمیدم حتی برادر بابام بخاطر بی پولش بهش بی محلی می کنه تصمیم گرفتم، بیشتر درس بخونم که درآمدم زیاد باشه و کاری کنم که دوباره بابام مثله قدیمها مورد احترام باشه!

فقط حساب این رو نکرده بودم که زمانم محدوده و اجل امان نمیده ...